داستان ازدواج امام حسن عسکری (ع) . . .
چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۵۲ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
بهار برکت و
شکوفایی
-قربان! ما را از انجام چنین
مراسمی معذور بدارید این کار باعث زوال و نابودی دین مسیح خواهد شد.
این سخنی بود که کشیش بزرگ به
قیصر پادشاه روم گفت : زیرا او می خواست نوه اش (ملیکه) را به عقد برادر زاده ی
خود در آورد .
سر تا سر قصر را آذین بندی
کرده بودند و تابلو ها ومناظر زیبایی بر در و دیوار قصر خود نمایی میکرد . فرش های
نفیس . پرده های زر بفت . شمعدانهای جواهر نشان و سایر تزئینات بر شکوه آیینه کاری
ها و زیبایی تالارها و اتاق های قصر قیصر می افزود.
دربارین با شعف و اشتیاق بر
این اوضاع خیره کننده چشم دوخته و منتظر لحظه ی موعود بودند منتظر اجرای عقد و عروسی ملیکه در حضور شخصیت های برجسته
مذهبی و مملکتی. . .
لحظه ها سر شار از سکوت و شوق
بود که کشیش ها طی مراسم ویژه ای صلیبها را آوردند و در جای مخصوص خود گذاشتند آنگاه
در کنار تختی که داماد برادر زاده ی قیصر بر آن تکیه زده بود با حالت تعظیم مشغول
خواندن عقد شدند.
هیچ کس تصور نمی کرد در آن
مجلس شاهانه چیزی جز شادی نشاط وسرور راه داشته باشد همه چشم به دهان اسقفها دوخته
بودند
و شادمانه در ابهت قصر و شکوه
مراسم غرق بودند که ناگهان حادثه شگفت انگیزی روی داد لرزشی زلزله گونه صلیبها را
از جایگاه های خود به پایین انداخت ! تخت
داماد واژگون شد و او را نقش بر زمین کرد و بی هوش ساخت!
خلاصه منظره وحشتناکی به وجود
آمدرنگ از روی کشیش ها پرید آنها خود را باخته و به شدت می لرزیدند میهمانان
ودرباریان همه پراکنده شدند کشیشها از ادامه دادن مراسم عذر خواستند و قیصر با
اندوه و پریشانی به حرمسرای خود رفت عروس هم که هاله ای از غم سیمایش را در بر
گرفته بود به اتاق مخصوص خودش رفت تا استراحت کند .
. . . کم کم پلک های ملیکه
سنگین شد . او چشم بر هم گذاشت و به خواب فرو رفت ملیکه در خواب دید که حضرت عیسی
(ع) و شمعون با گروهی از یارانش در قصر اجتماع کرده اند ودر کنار تخت واژگون شده
یک صندلی زیبا و نورانی قرار دارد لحظاتی بیش نگذشت که پیامبر اسلام همراه با
جانشین و نوادگانش وارد قصر شدند .
عیسی به استقبال آنان رفت
آنگاه رسول خدا خطاب به عیسی فرمودند : آمده ام تا ملیکه دختر وصی شمعون را برای
این فرزندم –امام حسن عسکری- خواستگاری
کنم.
در این هنگام عیسی (ع) نگاهی
به شمعون انداخت تا نظر وی را جویا شود . او هم اظهار تمایل کرد سپس محمد (ص) روی
آن صندلی نشستند و خطبه عقد را خواندند .
. .
ملیکه در عالم رویا از خوشحالی
در پوست خود نمی گنجید او چنان غرق شادی و سرور شده بود که به وصف در نمی آمد در
رختخواب از این پهلو به این پهلو می غلتید و یک باره از خواب پرید چشم که گشود موجی از محبت امام یازدهم (ع) را
در قلب خویش یافت .
ملیکه این خواب شگفت انگیز را
برای کسی تعریف نکرد او از شدت ذوق وعلاقه از خوردن و آشامیدن بازماند و روز به
روز لاغر تر و ناتوانتر شد به طوری که همگان را نگران ساخت !
همه ی پزشکانی که برای معالجه
ملیکه فرا خوانده شدند اظهار عجز و یاس
کردند و قیصر را در اندوهی عمیق تنها گذاشتند !
قیصر در صدد بر امد تا هر چه
را ملیکه می خواهد انجام دهد. از این روی به وی گفت :
-دختر عزیزم ! آیا هیچ خواسته
و آرزویی داری که آن را برایت بر آورده سازم؟
_پدر جان ! اگر اسیران مسلمان
را آزاد کنی امیدوارم عیسی و مریم هم به من لطف کنند .
قیصر این درخاست دخترش را
برآورده ساخت و ملیکه اندک اندک اظهار بهبودی نسبی کرد . . .
چهارده شب پس از آن خواب
عجیب دوباره ملیکه حضرت فاطمه (س) و حضرت
مریو (ع) را در خواب دید که به همراه فرشتگان به عیادت وی آمده اند .
مریم در حالی که با اشاره حضرت
زهرا (س) را به ملیکه نشان می داد خطاب به او گفت :
_دخترم ! این بانو ! مادر شوهر
تو هستند !
ملیکه که قلبش در آرزوی دیدار
حضرت عسکری (ع) می تپید دامان فاطمه اطهر (س) را گرفت و به شدت گریست او از اینکه
به زیارت این بزرگوار نایل نشده شکوه وگلایه داشت .
بانوی بزرگوار حضرت فاطمه زهرا
(س) به ملیکه فرمودند :
_او اکنون نمی تواند به دیدن
تو بیاید زیرا تو هنوز ایین حق را نپذیرفته ای . بانو مریم نیز تو را نمی پسندد .
اگر می خواهی خدا از تو خشنود شود و به زیارت فرزندم نیز نایل آیی باید به دین
اسلام بگروی و به آیین محمد (ص) ایمان بیاوری .
ملیکه بی درنگ اسلام را برگزید
و فاطمه زهرا او را به گرمی در آغوش کشید و به او فرمود :
_حالا دیگر منتظر فرزندم باش!
ملیکه چشم از خواب گشود و سر
تا پایش را شادی و رضایتمندی فرا گرفت لحظه ها برایش به کندی می گذشت آرزو می کرد
هر چه زودتر شب فرا برسد تا او بتواند در خواب هم که شده سیمای پر فروغ و معنوی
فرزند پیامبر اسلام (ص) را ببیند!
سرانجام در میان شور و التهاب
و دلواپسی بار دیگر دیدگان ملیکه در عالم رویا به جمال امام حسن عسکری روشن شد.
از آن پس دیگر ملیکه سر از پا
نمی شناخت و از راز و رمزی که داشت با هیچ کی سخن نمی گفت و همچنان در انتظاری
شیرین لحظه ها را می شمرد !
یک شب امام حسن عسکری (ع) در
خواب به ملیکه فرمودند :
_پدر بزرگت قیصر به زودی لشکری
به جنگ مسلمانها می فرستد و خودش نیز در پی لشکر روانه می شود تو نیز همراه او برو
تا به یکدیگر برسیم!
ملیکه در آرزوی وصال به آنچه
در عالم خواب دیده بود عمل کرد در آن نبرد مسلمانان پیروزی رسیدند و ملیکه اسیر شد
.
از سوی ذیگر امام علی النقی
(ع) پدر بزرگوار امام حسن عسکری (ع) یکی از خدمتگذاران خود را فرا خواند مقداری
دینار طلا در اختیار وی گذاشت و به او فرمود :
_این زر و این نوشته را بردار
و به بغداد برو در مسیر فرات فردا بعد از
ظهر یک کشتی را خواهی دید که در آن کنیزکانی برای فروش وجود دارند در میان آنان کنیزی با این مشخصات وجود دارد که
حاضر نیست در اختیار هیچ خریداری قرار بگیرد تو به نزد فروشنده آن کنیز برو و بگو
یکی از بزرگان نامه ای به خط رومی نوشته که من آن را به این کنیز بدهم تا اگر صاحب
نامه را خواست وی را از تو خریداری کنم و به نزد او ببرم.
به این ترتیب فرستاده ی امام
توانست ملیکه را خریداری کند او هم داستان شگفت انگیز خویش را به طور کامل برای
فرستاده ی امام علی النقی (ع) نقل کرد .
بدین گونه ملیکه پس از فراگیری
معارف و مسائل اسلامی به همسری امام یازدهم (ع)
درآمد و (نرجس) یا (نرگس) خوانده شد .
مادر ارجمندی که گل وجود امام
مهدی (عج) در دامانش شکفت گل زیبایی که عطر دل انگیزش روزی در سرتاسر جهان خواهد
پیچید و همه جا را شکوفه باران دانش و داد و دینداری خواهد کرد .
با امید ظهور مولی و سرورمان
حضرت حجت (عج) که صد البته نزدیک است.