مرد جوانی کنار نهر آب نشسته و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود؛ مرد
سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشانش شد؛ کنارش
نشست. مرد جوان بی اختیار گفت: «عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم
ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا
کنم؟» مرد سالخورده برگی از درخت کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:
«به این برگ نگاه کن؛ وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد و
با آن می رود.» سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه سنگ ها
قرار گرفت. مرد سالخورده گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش
توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد. اما امواجی را
روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش
سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟» مرد جوان متحیر به او نگاه کرد و گفت:
- حاج قاسم سلیمانی
- دیدار پروردگار
- اظهارات مهم سید "حسن نصرالله" در یک جشن افطار
- گفتوگو با دو تن از جانبازان فتنه 88 . . .
- ما را غلام حضرت هادی نوشته اند دیوانگان غیر ارادی نوشته اند
- شخصیت امام زمان(ع)
- به خداوند چقدر اعتماد داریم . . .
- چک لیست سئو
- گزارش واشنگتن پست از شکست غرب در برابر مقام معظم رهبری
- توجه غربیها به خوشبو کننده ماشین با عکس رهبری! .